گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست


گنجینه این راز به غیر از دل شب نیست

آرامش سیماب بر آیینه محال است


گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست

خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی


در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست

شمعی که به منت دل بیمار نسوزد


در عالم ایجاد به جز گرمی تب نیست

در خاطر عاشق نبود را تردد


در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست

با دامن خلق است ترا دست بدآموز


ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟

هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار


اما به جگرخواری زندان ادب نیست

خون جگرست آنچه به ابرام ستانی


رزق تو همان است که موقوف طلب نیست

در کار بود سلسله، زندانی تن را


از خویش برون آمده در بند نسب نیست

مردم ز تکلف همه در قید فرنگند


هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست

صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی


چون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست